۹ صبح جمعه، ۶ اسفند سال ۱۳۰۶ در رشت به دنیا آمدی. شهری که آن را شهر روشنی و روشنفکری می‌دانستی. خانه‌ پدری‌ات حوالی سبزه‌میدان بود و تو اولین فرزند خانواده ابتهاج بودی. هرچند قبل از تو، مادرت پسری مرده به دنیا آورد و خاطره‌اش را خاک کرد میان غم‌هایش. به همین خاطر بود که همیشه خیال می‌کردی جای کس دیگری را اشغال کرده‌ای. در سروده‌ای نیمه‌کاره برای برادر نادیده‌ات این‌طور نوشتی:
 
برادرِ بزرگِ هیچ‌ساله‌ام
در من کسی پیوسته می‌گرید
این من که از گهواره با من بود!
این من که با من، تا گور همراه است
 
تو تک پسر خانواده بودی و خانه روی کاکل تو می‌چرخید. خانه‌ای با درختان انگور و انار و خوج. خانه پدری‌ات را چند سال پیش ویران کردند. شبانه بولدوزرها به جانش افتادند و خاک و آجر و سیمان را پاک کردند از خاطره شهر رشت که همان موقع گفتی خانه مهم نیست، انسان مهم است.
کودکی‌ات را در کوچه و خیابان گذراندی. پسر پرشر و شوری بودی که قلدری می‌کردی برای همکلاسی‌هایت. در همان سال‌ها بود که غریبه‌ای آینده‌ات را پیش‌بینی کرد. در خاطراتت این‌طور آوردی:
«یکی از همکلاسی‌هایم گفت پدرم اهل حق است. نام ما و نام مادرمان را پرسید و فردای آن روز فال هرکس را برایش خواند. به من گفت؛ زندگی تو با «سخن» در‌هم‌آمیخته و ۹۴ سال عمر می‌کنی. من ترسیدم. خیال کردم ۹۴ سال خیلی زیاد است»
امروز که دارم این نوشته را خطاب به تو می‌نویسم، تو ۹۴ ساله هستی و اما دیگر نیستی. بامداد چهارشنبه ۱۹ مرداد، تکه آخر فال تو را معنی کردند و این نوشته آغاز شد.
کتابفروشی اطاعتی و انقلاب سایه
ناگهان تغییر کردی. هیچ‌گاه نفهمیدی و نگفتی منشأ این تغییر کجا است. اما آن پسر قلدر و بازیگوش تبدیل شد به کتابخوانی قهار و علاقه‌مند به ادبیات و موسیقی و تئاتر.
همه‌چیز از کتابفروشی اطاعتی آغاز شد. کتابفروشی بزرگ حوالی میدان شهرداری؛ میدانی که زینت شهر رشت است و محلی برای آمد و شد و گفت‌وگو میان شب‌نشینان شهری زنده.
رشت را دوست داشتی و اما بازگشت به آنجا برایت با غمی بزرگ همراه بود. با شهر جدید آشنا نبودی. کوچه‌ها را دیگر نمی‌شناختی و یادی از گذشته برایت باقی نمانده بود.
در سفری که سال ۱۳۸۶ به رشت داشتی، یادی از معشوق گذشته‌ات کردی. گالیا! دختری ارمنی که آن‌طور که تعریف کردی وفا نکرد و رفت. وقتی به خانه ویرانش رسیدی، این‌طور نوشتی:
 
خانه‌ات برجا نیست
چه کسانند اینان
کآشیان بر سر ویرانی ما ساخته‌اند
 
نخستین نغمه‌ها
«نخستین نغمه‌ها» را با پول پدر و همکاری کتابفروشی اطاعتی در سال ۱۳۲۵ به چاپ رساندی. کتابی که خودت آن را دوست نداری و شعرهایش را پرت و پلا می‌نامی.
اما کیست که نداند اگر نبود مشق کردن‌های خوب و بد، هیچ‌گاه روح و خلاقیت شگفت‌انگیزت صیغل نمی‌خورد و امروز سایه نبودی.
همان سال است که پا می‌گذاری تهران. پایتخت را نمی‌شناسی و به بهانه درس خواندن آمده‌ای به شهر جدید. دبیرستان را در مدرسه «تمدن» می‌گذرانی.
اما از همان ابتدا معلوم می‌شود اهل درس و مدرسه نیستی. وقتی می‌فهمند آنکه شعرهایش با تخلص «سایه» در مجلات چاپ می‌شود، تو هستی، میان همکلاسی‌هایت معروف می‌شوی.
آن موقع است که کافه‌گردی را آغاز می‌کنی. نادری، فیروز، فردوسی و شمران می‌شود پاتوق هرروزه‌ات. آلما خانم را هم همان روزها دیدی. وقتی مدرسه را نیمه‌تمام می‌گذاشتی و برای دیدار معشوقه‌ات می‌ایستادی جلوی در دبیرستان ژاندارک.
عشق تو و آلما در خیابان‌های تهران آغاز می‌شود و هفتاد سال بعد در شهر کلن آلمان به ابدیت می‌پیوندد.
سایه جان! رفتنی هستیم
شهریار را می‌شناسی و دوستش داری. یک روز قصد می‌کنی به دیدنش بروی. همین سرآغازی می‌شود برای رفاقت دیرینه‌ای که تا آخرین لحظه زندگی شهریار و در تمام سال‌های فراغ‌تان ادامه دارد.
عشق‌تان دوسویه است. غزل‌هایت را برای شهریار می‌خوانی و او نیز تو را شعر‌شناس قهاری می‌داند. بعد از مرگ نیما برای او و خطاب به شهریار این‌طور می‌نویسی:
 
با من بی‌کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان
من بی‌برگ خزان‌دیده دگر رفتنی‌ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان
 
سراب و سایه ما
بعد از شهریور سال ۱۳۲۰ و اشغال ایران، فضای سیاسی دگرگون می‌شود. حکومت تازه و شاه جوان، اقتدار لازم را ندارد. همین مجالی می‌دهد به گروه‌های سیاسی مخالف تا بتوانند خودی نشان بدهند. روزنامه‌ها و مجلات از بند سانسور و گرفت و گیر خلاص می‌شوند و جریان اندیشه در کشور راه خود را باز می‌کند.
فضای آشفته سیاسی، وضعیت بد اقتصادی، تحقیر و فقر و اشغال دست‌به‌دست هم می‌دهد تا تو را تبدیل به آدم دیگری کند. به همین خاطر است که «سراب» را با مقدمه‌ای طولانی در سال ۱۳۳۰ به چاپ می‌رسانی و از غزل‌های عاشقانه فاصله می‌گیری.
در همان دفتر شعر است که «گالیا» را سرودی. شعری ماندگار که در آن زمان زمزمه مخالفان وضع موجود شد.
 
دیر است، گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟ …آه
این هم حکایتی‌ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع‌خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده‌اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو
بر پرده‌های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت‌هایشان
جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
 
یادگار خون سرو
مقدمه سراب سرآغاز دوستی تو با مرتضی کیوان است. کیوانی که مانند بسیاری از روشنفکران آن زمان، گرایشات چپ داشت. در ادبیات معاصر ایران و مخصوصا شعر است. سیاوش کسرایی، احمد شاملو، نادر نادرپور، نجف دریابندری، پوری سلطانی و… اعضای حلقه کیوان بودند. حلقه دوستانه‌ای که صبح تا شب را صرف بحث و گفت‌و‌گو درباره شعر و ادبیات و اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور می‌کردند.رابطه تو و کیوان یگانه است. در خاطراتت گفته‌ای که او عقاید تو را استوار کرد و نظم داد.
کیوان از اعضای فعال حزب توده بود اما تو هیچ‌گاه وابستگی حزبی نداشتی. روزهای خوش کافه‌نشینی و متر کردن خیابان‌های تهران آنقدرها طول نکشید.کابوس ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ به وقوع پیوست. دولت مصدق سقوط کرد. در تهران حکومت نظامی برپا شد و دوباره تیغ استبداد گردن نحیف آزادی را برید. آن موقع است که سرودی:
 
باز طوفان ِ شب است
هول بر پنجره می‌کوبد مشت
شعله می‌لرزد در تنهایی:
باد فانوس ِ مرا خواهد کشت؟
 
بسیاری از کسانی که با دولت سابق حشر و نشر داشتند مخفی شدند و عده‌ای دیگر نیز دستگیر. نام پوری سلطانی و شوهرش مرتضی کیوان در بین دستگیرشدگان است.
کیوان را اعدام می‌کنند. اعدام کیوان تاثیرش را بر تو و دوستانت می‌گذارد. تا سال‌ها بعد هرگاه نام کیوان را شنیدی، چشمانت سرخ شد. چندین و چند شعر در فراغ همراهت سرودی. معروف‌ترین آنها با نام «کیوان ستاره شد» در خاطره ادبیات معاصر ایران مانده است.
 
ما از نژاد آتش بودیم
همزاد آفتاب بلند اما
با سرنوشت تیره خاکستر
عمری میان کوره بیداد سوختیم
او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر ماندم
کیوان ستاره شد
تا برفراز این شب غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد
کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان
راه سپید را بشناسند
کیوان ستاره شد
که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد
وین شام تیره را بفروزد
 
سال‌ها بعد وقتی بر مزار کیوان رسیدی، دیدی خبری از گورستان قدیمی نیست. بعد از سی سال قبرها‌ را مدفون کردند و در محوطه درخت‌های سرو و کاج کاشته‌اند. به یاد دوست قدیمی‌ات سرودی:
 
ساحت گور تو سروستان شد
ای عزیز دل من
تو کدامین سروی؟
 
گوشه‌نشینی و کارخانه سیمان
روزهای کودتا گذشت و دیگر اوضاع مثل سابق نشد. با پادرمیانی پدر به کارخانه سیمان رفتی و در کنار عمویت مشغول کار شدی. همیشه در کار جدی بود. چه کار دل و چه کار گِل. اما روزها، روزهای دلتنگی و شب‌ها، شب‌های فراغ. در آن سال‌ها «بهار غم‌انگیز» را سرودی:
بهار آمد، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را، چه افتاد؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرا می‌نالد ابرِ برق در چشم
چه می‌گرید چنین زار از سرِ خشم؟
چرا خون می‌چکد از شاخه‌ گل
چه پیش آمد؟ کجا شد بانگِ بلبل؟
چه درد است این؟ چه درد است این؟
 چه درد است؟
که در گلزارِ ما این فتنه کردست؟
 
از سال ۱۳۳۲ تا سال ۱۳۵۳ در کارخانه سیمان فعالیت کردی و سرآخر بیرون زدی. در همان سال‌ها است که پایت به رادیو باز شد و زندگی هنری‌ات ورق تازه‌ای خورد.
ایام شیدایی
نوروز سال ۱۳۵۲رضا قطبی رییس وقت رادیو و تلویزیون تو را برای گفت‌و‌گو به دفترش دعوت کرد. از تو خواست مسوول برنامه «گلها»ی رادیو شوی. تصمیم غریبی بود. هوشنگ ابتهاج با سابقه علنی مخالفت با حکومت مرکزی و شعرهای تند و تیزش قرار بود در رادیو ملی ایران فعالیت کند.
از همان اول شرط کردی که حرف باید حرف خودت باشد. که قرار نیست هیچ توصیه و دستوری را بپذیری. قطبی همه شرط‌هایت را پذیرفت.
فضای رادیو را آشفته دیدی. قصد کردی نظمی به کارها بدهی. هرچند هنوز هستند کسانی که خیال می‌کنند توجه تو به برخی افراد و سابقه سیاسی آنها، اوضاع رادیو را به هم ریخت.اما ورود تو همزمان شد با ورود نسلی طلایی در موسیقی سنتی ایرانی.
 محمدرضا لطفی، پرویز مشکاتیان، حسین علیزاده، شهرام ناظری، خانواده کامکار و سرآمد همه، محمدرضا شجریان.
تو در سال‌ها و در رادیو گروه شیدا را به یاد علی‌اکبرخان شیدا، تصنیف‌نویس بزرگ پایه‌گذاری کردی. گروهی که توانست خیلی زود جای خود را در حافظه شنیدانی مردم ایران باز کند. شاهکارهای آوازی شجریان در کنار آهنگسازی لطفی و مشکاتیان و علیزاده برای همیشه در موسیقی ایرانی ماندگار شد.
موفقیت برنامه گل‌ها باعث شد در سال ۱۳۵۴ به ریاست بخش شعر و موسیقی رادیو برسی. این مسوولیت تا ۱۸ شهریور سال ۱۳۵۷ و استعفای دسته جمعی شما ادامه داشت.
در روزهای انقلاب در زیرزمین خانه محمدرضا لطفی، «چاووش» را بنیان نهادید تا همراه مردم باشید. «ایران ‌ای سرای امید» و «لاله خون شد» یادگار آن روزها است.
ارغوانم آنجاست
اوضاع و احوال کشور آن‌طور که خیال می‌کردید، پیش نرفت. گفته‌ای که می‌دانستی به سراغت می‌آیند اما فرار نکردی. خیال می‌کردی باید بمانی و بایستی.
سال ۶۲ برای تو سال زندان است و دوری از خانه و خانواده. چند ماه در زندان کمیته مشترک و بعد هم زندان اوین. در آن زمان است که «ارغوان» را سرودی. ارغوان را به یاد خانواده و در رثال درختی سرودی که کنج حیاط خانه‌تان ایستاده بود.
ارغوان،
ارغوان،
 شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از جهان بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را بر می‌گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه‌پرداز شب ظلمانی‌ست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است…
حبسیه‌هایت هم در قالب شعر نو سروده شده و هم در قالب غزل. گاهی هم روحیه طنزت گل کرده و ایام را به شوخی گرفته‌ای. مثل آن وقت که جیره سیگارتان، مارک«آزادی» داشت.
 
تا چند حساب بود و نابود کنم؟
وقت است که با این همه بدرود کنم
از آزادی بهره‌ام این شد که به حبس
بنشینم و سیگارش را دود کنم!
 
تو اما خیال می‌کردی اوضاع این‌طور نمی‌ماند. گذر ایام را دوام آوردی تا مژده آزادی را بشنوی.
 
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
 
دوست دیرینه‌ات با شهریار نجاتت می‌دهد. شهریار که از علاقه آیت‌الله خامنه‌ای به خود خبر دارد، در نامه‌ای از رییس‌جمهور وقت آزادی تو را طلب می‌کند. شهریار در نامه‌اش می‌نویسد:«وقتی سایه را زندانی کردند، فرشته‌ها بر عرش الهی گریه کردند».
سال غربت
در سال ۱۳۶۳ تو از زندان آزاد می‌شوی و ۶ ماه بعد خانواده‌ات به آلمان سفر می‌کنند. سفر بی‌بازگشتی که تا امروز ادامه دارد. در آن سال‌ها تو ممنوع‌السفری و اجازه خروج از کشورت را نداری.
 
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که بیانی چو زبان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده‌ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ‌ای دل غم دیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می‌نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
بعد از آرام شدن اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور، تو هم می‌توانی به خانواده‌ات برسی. غربت باعث نمی‌شود ارتباط تو و دوستداران اشعارت قطع شود. ارتباطی که روزبه‌روز بیشتر و بیشتر شد.
ارغوان، باز سلام!
شاید هیچ‌گاه مانند امروز محبوب و مشهور نبودی. در سال‌های گذشته و در جلسات شعرخوانی، بسیاری از کسانی که شعرهایت را شنیده بودند و نمی‌دانستند خالق این ابیات کیست، با نام و چهره‌ات آشنا شدند.
سروده‌هایت به آلبوم‌های خوانندگان جدید راه پیدا کرد و نسل تازه را با تو آشنا ساخت. تو چند ویژگی منحصر‌به‌فرد داشتی.
 اول از همه تبحر در سرودن شعر کلاسیک و شعر نو و روحی آزاده. خصوصیت دوم تو حضور در بطن حوادث سیاسی و اجتماعی ۷۰ سال اخیر بود و سرآخر عمری طولانی و حافظه‌ای شگفت‌انگیز.
تا روزهای پایانی و در هر مصاحبه و گفت‌وگویی، با کلامی شیوا خوانندگان و بینندگان را سر ذوق آوردی.
شعرهای روزهای ۹۰ سالگی‌ات مانند شعرهای ایام جوانی در بین ایرانیان پرمخاطب بود. مانند شعری که این‌گونه ساختی:
 
در این سرای بی‌کسی
نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم
دریچه آه می‌کشد
تو از کدام راه می‌رسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی‌ام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
 
مثل بسیاری دیگر از هم نسلانت در میان سیاست‌ورزان و سیاستگذاران قدر نادانسته ماندی که اگر این‌طور نبود آخرین نفس‌هایت را در غربت نمی‌کشیدی.
 تو که همواره ایران را دوست داشتی و بر آرمان‌هایت استوار ماندی.امروز دیگر در میان ما نیستی و شعرهایت در حافظه ما حک شده است.
 نسل طلایی شعر و موسیقی ما بعد از رفتن تو، شجریان، لطفی، مشیری، اخوان‌ثالث، سیمین بهبهانی، فروغ، شاملو، نیما، شهریار، سهراب، نادرپور و دیگران بی‌بار و بر شده.
آقای ابتهاج! ما معنی هرگز را نمی‌دانستیم. تو به ما آموختی.
 
خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می‌رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی‌دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه‌ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه
جهان صنعت